کسی دستهایت را نمی گیرد در جیبت بگذار شاید خاطره ای ته جیب مانده باشد که هنوز گرم است . . .
تمام نیمکت های پارک دو نفره اند... بی خیال... به درخت تکیه می دهم...
مردانگی آنجاست …جایی که پسر بچه ای هنگام بازی برای اینکه دوست فقیرش خوراکی هایش را بخورد، نقش فروشنده را بازی کرد!
کفش ها چه عاشقانه هایی با هم دارند ! یکی که گم شود دیگری محکوم به آوارگیست …
من دزدکی به تو نگاه میکنم و تو نگاهت را از من میدزدی... هر دو دزدیم ؛ نه ؟!!
صدا... دوربین ... حرکت... باز هم برایم نقش بازی کن!!
در انتظار تو نیستم ! در انتظار منم که با تو رفت …
یاد گرفتم دستانم اینبار که یـــخ کرد دیگر دستانت را نگیرم آستین هایم از تو با ارزشتر و ماندنی ترند
ما از همان کودکی اسیر دست نویسندگان شدیم، وگرنه کدام روباه پنیر میخورد؟!
یلدا مبارک !