وقتی دست هایت را می بردی هیچ فکر کردی؟ به بویش، گرمایش، قدرتش، امیدش و این پاییز، تمام کت هایم جیب های بزرگ دارند … دستم تنهایی یخ می کند!
نقاشی اش خوب نبود اما راهش را قشنگ کشید و رفت!
نبار باران… نبار لعنتی… یارم با دیگری بیرون است سرما میخورد
میخواهم خودکشی کنم نه این که تیغی بردارم و رگم را بزنم میخواهم قید احساسم را بزنم
رسم این شهرعجیب ست"بیابرگردیم؛قصداین قوم فریب ست"بیابرگردیم؛آن ک یک روزدل ب نگاهش دادیم؛خنده اش سردوغریب ست"بیابرگردیم
کنج گلویم قبرستانیست پر از احساس هایی که زنده به گور شده اند به نام بغض!
لعنتی هرچه داشتم رو کردم ! اما تو … اسیر نشدی… سیر شدی!
پایانی برای قصه هانیست نه بره هاگرگ میشوندنه گرگهاسیرخسته ام ازجنس قلابی
آدمها"دارمیزنم خاطرات کسی که مرادورزدحالم خوب است اماگذشتم دردمیکند
معشوقه ای پیدا کرده ام به نام روزگار !!!! این روزها سخت مرا درآغوش خویش به بازی گرفته است !!!
این روزها پارو را رها کرده ام و دراز شده ام کف قایقی معلق که به هیچ کجا نمی رود….
- ۹۲/۰۹/۰۷